خاطرات من و دلبندم

پایان

متاسفانه نی نی من تو هفته 9 قلبش نمی زد و متاسفانه کورتاژ کردم............ امیدوارم همه مامانا نی نی های سالم به دنیا بیارن.  به منم دعا کنید.............................
24 آبان 1394

هفته 9 بارداری

کوچولوی مامان سلام تو هفته 9 بارداری هستم و از اوایل این هفته حالم خیلی بده. اصلا نمیتونم غذاهایی رو که قبلا دوست داشتم مثل قرمه سبزی و قیمه رو بخورم. همش هم نگران سلامتی تو هستم و منتظرم که قرار ملاقات بعدیمون برسه تا هم خیالم راحت بشه و هم به مدت چند هفته با شنیدن صدای قلب کوچولوت انرژی بگیرم. عاشقتم فسقلیه مامان! طی هفته پیش یک لنگه از شلوارت رو بافتم. به نظر خودم خیلی کوچولو شده ولی آننی میگه نه خیلی هم بزرگه!!!!!!؟ راستی دیگه کم کم لباسام تنم نمیشه. رفتم واسه خودم مانتو سرمه ای و شلوار جین بارداری خریدم. خیلی قشنگن... حدود 9 ماه پیش بابا هادی واسمون خونه خرید.(هووورااا) ولی دادیمش به مستاجر. ولی الان با اومدن کوچولوی...
5 مهر 1394

هفته 8 بارداری

سلام قربونت بشم الهی. می دونی چیه؟ اینروزا اصلا حال و حوصله ندارم. دیگه واسه بابا هادی اعصاب نذاشتم.  آخه اینجا تو شهر سهند ما خیلی تنها هستیم و دیگه به خاطر توی فسقلی حتی مراغه هم نمیریم. منم همش غر میزنم. نمیدونم چمه! بی حال و حوصله و عصبانی هستم ولی اون همیشه منو تحمل میکنه و با مهربونی برخورد میکنه. آخه میدونه که فندق مامان داره این بلاهارو سرم میاره برای اینکه زیاد حوصلم سر نره رفتیم کاموا و میل بافتنی خریدیم. آبی رنگه. میخوام جلیقه شلوار برای زمستون سال بعد که 6 یا 7 ماهه میشی ببافم. فعلا نمیدونم دختری یا پسر. ولی رنگی خریدم که فرقی نداره. درسته هیچی بافتنی بلد نیستم ولی از اینترنت کمک میگیرم. سر فرصت عکسش رو برات م...
29 شهريور 1394

هفته 7 بارداری

سلام عزیز دل مامانی! دیروز رفتم سونوگرافی!!!!!!!!!!!! وای فدات بشم الهی! ماشالا ماشالا بزرگ شدی! 6 میلی متر شدی قربونت بشم الهی... برای اولین بار صدای قلب کوچولوت رو شنیدم وای چقدر ذوق دارم. 111 بار میزنه......... خیلی خوشحالم فندق مامان! عکست رو تو ادامه مطلب ببین ...
26 شهريور 1394

هفته 6 بارداری

سلام عشق مامان.  امروز اولین روزیه که تصمیم گرفتم این دفتر خاطرات رو بسازم تا از همین هفته های اول بدونی که چقدر دوستت دارم. یک ماه پیش من و بابا هادی رفتیم زیارت امام رضا. خیلی حال و هوای خوبی داشت. آخه بعد از این یک سالی که ما اومدیم زیر یک سقف، این اولین باری بود که می رفتیم مشهد. هر بار که می رفتم حرم 3تا دعای مهم داشتم. اول از همه تورو از خدا می خواستم که یک سال بود چشم انتظارت بودم، دومی دکترای بابا هادی، سومی سلامتی بود. خلاصه از مشهد برگشتیم و یک هفته بعد 7شهریور بود که در اوج ناباوری فهمیدم که تو قدم به دل مامانی گذاشتی..... نمیتونی حتی تصور کنی که چقدر خوشحال بودیم. همونروز رفتم دکتر و سونوگرافی کرد و مطمئن شدم ...
24 شهريور 1394
1